loading...
سکوت مبهم
باران بازدید : 47 دوشنبه 09 مرداد 1391 نظرات (0)
جهانی‌ شدن‌ در دنیای مدرن در واقعیت چیزی جز فرایند «این‌ جهانی‌ شدن» نیست که از یکسو این جهان را هدف غایی انسانها می سازد و از سوی دیگر همۀ‌ ‌ابزارهای‌ فرهنگی را در خدمت ثروت، قدرت‌ و سلطه‌ به کار می گیرد. در عرصه بین المللی، آن چه که فرایند جهانی شدن را می تواند به چالش بکشاند، دین اسلام و آموزه های آن جهانی آنست؛ امری که در پیروزی انقلاب اسلامی و پس از آن شکل گیری موج بیداری اسلامی در سایر کشورها به خوبی نمایان است.

جناب آقای دکتر خانبگی، با این سوال بحث را شروع می‌کنم آیا در فرایند جهانی شدن فرهنگ نیز جهانی می‌شود؟ در این صورت از نظر شما فرهنگ جهانی‌‌شده چگونه فرهنگی است؟‌
بله، در این فرایند فرهنگ نیز جهانی می‌شود، اما این فرهنگ، فرهنگی‌ ابزاری‌ است، برای‌ اینکه‌ انسان‌ها آماده‌تر شده‌ تا وارد این‌ فرایند‌ گردند. به‌نظر من، ساحت‌ جهانی‌شدن‌ برای‌ کسانی‌ که‌ داشتند این‌ بازی‌ را می‌کردند مشخص‌ بود. جهانی‌ شدن‌ هم‌ فرهنگ‌ خودش‌ را می‌خواهد؛ یعنی‌ همۀ‌ ابزارهای‌ فرهنگی‌ به‌معنای‌ عام‌ کلمه‌ که‌ می‌توانند ضدفرهنگی‌ هم‌ باشند و همۀ‌ فرهنگ‌هایی‌ که‌ می‌توانند به‌ گونه‌ای‌ با روح‌ و روحیۀ‌ انسان‌ها سروکار داشته‌ باشند، در خدمت‌ آن‌ قرار می‌گیرند که‌ آدم‌ را شیفتۀ‌ این‌ عالم‌ کنند و آن‌قدر این‌ عالم‌ را برای‌ او دلپذیر نمایند که‌ جز این‌ عالم، چیز دیگری‌ نخواهد؛ یعنی‌ در این‌ جهان‌ لذت‌ ببرد، این‌ جهان‌ را جهان‌ خودش‌ بداند و آنجا احساس‌ سکون‌ و آرامش‌ کند. در این‌ فرایند‌ فرهنگ‌ به‌معنای‌ این‌ است که‌ آدمی،‌ که‌ در این‌ جهان‌ هست، روح‌ و روحیه‌ هم‌ دارد، گاه‌ ممکن‌ است بخندد و گاهی گریه‌ کند، ولی‌ برای‌ چه‌ بخندد؟ برای‌ چه‌ گریه‌ کند؟ چیزی‌ که‌ در مقابل‌ این‌ جریان‌ می‌ایستد، باید که‌ این‌ جهانی‌ نباشد. هر چیزی‌ که‌ این‌جهانی‌ نباشد در مقابل‌ این‌ فرآیند ایستاده‌ است. مسیحیت‌ به‌ لحاظ‌ بافت، ساخت‌ و ساختار هیچ‌ مشکلی‌ ندارد، که‌ به‌ معنای‌ امروزی‌ آن‌ این‌جهانی‌ بشود، شریعتی‌ ندارد، کم‌وبیش‌ مانند ماهیت‌ لابشرط‌ می‌ماند که‌ با هر چیزی‌ جمع‌ می‌شود. بودیسم‌ و کنفوسیوسیسم‌ هم‌ همین‌طور هستند. از آنجا که‌ ساحت‌ بودیسم‌ فوق‌العاده‌ فردی‌ است، در ساحت‌ فردی‌ هم‌ مشکلی‌ پیش‌ نمی‌آید؛ یعنی‌ یک‌ انسان‌ می‌تواند درحالی‌که‌ پست‌مدرن‌ است، بودیست‌ هم‌ باشد. امروز بسیاری‌ از هم‌جنس‌بازان‌ غربی‌ به‌ بودیسم‌ هم‌ علاقه‌مند هستند. تنها چیزی‌ که‌ با این‌ پدیده به‌ صورت‌ منسجم‌ مقابله‌ می‌کند، رویکرد دینی‌ و اسلامی‌ ماست که ساحت‌ آن‌ فردی‌ مطلق‌ نیست، بلکه اجتماع‌ را هم‌ دربر می‌گیرد. همچنین‌ در حکم الگویی‌ فکری‌ از همان‌ ابتدا ساحتی‌ که‌ برای‌ انسان‌ فرض‌ می‌کند فوق‌العاده‌ وسیع‌تر است؛ بنابراین‌ رفتار انسان‌ در آن‌ ساحت‌ دیگر این‌جهانی‌ نیست، اگر چه‌ شاید با این‌ جهان‌ تعارض‌ پیدا کند. این‌ چیزی‌ است‌ که‌ هانتینگتون‌ در مسئلۀ‌ برخورد تمدن‌ها می‌گوید که‌ تنها انسان‌هایی‌ که به‌ صورت‌ احتمالی‌ ممکن‌ است‌ مقابل‌ این‌ جریان‌ بایستند، همین‌ مسلمانان‌ هستند؛ زیرا نوع جهان‌بینی آنها اجازه‌ نمی‌دهد که‌ فقط به‌ این‌ دنیا بچسبند و چیز دیگری‌ را قبول‌ نداشته‌ باشند. فشار آنها به‌ ما در همین‌ نکته‌ است که‌ این‌ است‌ و جز این‌ نیست، همین‌ را بگیرید و زندگی‌ کنید و لذت‌ ببرید. اما اگر قرار باشد مسلمانان‌ نسبتی‌ با دینشان‌ داشته‌ باشند، بزرگ‌ترین‌ خطر به‌ شمار می‌آیند و خطر همین‌ هلال‌ سبز است، همین‌ کمربند سبزی‌ که‌ از شاخ‌ افریقا تا اندونزی‌ کشیده‌ شده‌ است؛ در نتیجه‌ با این‌ نمی‌توانند کاری‌ کنند یا باید آن ‌را حذف‌ کنند یا تحمیل،‌ یا اسلام‌ را به‌ فاندامنتالیسم‌ و غیرفاندامنتالیسم‌ تقسیم‌ نمایند؛ اسلامی‌ که‌ با سکولاریسم‌ جمع‌ می‌شود و اسلامی‌ که‌ به‌ مدرنیته‌ علاقه‌ دارد. آنها می‌کوشند روایات‌ گوناگونی‌ از اسلام‌ پیدا کنند تا روایات‌ متناسب‌تر را لطیف‌تر و جلوۀ‌ دیگر اسلام‌ را خشن‌تر نشان‌ بدهند، ولی‌ واقعیت‌ این‌ است که‌ مسلمان‌ ــ چه‌ شیعه‌ و چه‌ سنی‌ ــ زمانی‌ که‌ رابطۀ‌ حقیقی‌ خود را با کتاب‌ مقدس‌ ــ یعنی‌ قرآن‌ ــ برقرار می‌کند، با عالم‌ و ساحتی‌ روبه‌رو می‌شود که‌ این‌جهانی‌ نیست؛ بنابراین‌ این‌ مسئله‌ به‌ هیچ ر‌وی‌ حل‌ نخواهد شد. تا زمانی‌ که‌ مسلمان‌ رابطۀ‌ حقیقی‌اش‌ را دارد، به‌ آن‌ ساحتی‌ فکر می‌کند که‌ حقیقت‌ دارد، بحث‌ بر سر درستی‌ و نادرستی‌ آن‌ نیست، اینها دو عالم‌ زیست‌ دارند و این‌ دو با هم‌ جمع‌ نمی‌شوند. برخورد تمدن‌ها همین‌ است.

در فرایند جهانی شدن چه رابطه‌ای میان فرهنگ و اقتصاد وجود دارد؟
همۀ‌ آن‌ ابزارهای‌ فرهنگی، در آنجا که‌ ما اسم‌ آن‌را فرهنگ‌ می‌گذاریم؛ درصورتی‌ که‌ می‌تواند ضد فرهنگی‌ هم‌ باشد، در خدمت‌ محقق‌ کردن‌ همان‌ اهداف‌ سیاسی‌ و اقتصادی‌ است‌ و حتی‌ سیاست‌ هم‌ در خدمت‌ ابزار اقتصاد است. سیاست‌ بین‌الملل‌ و دیپلماسی‌ بین‌الملل‌ به‌ طور مطلق‌ امر مستقلی‌ نیستند، بلکه همۀ‌ آنها برای‌ تحقق‌ چیز دیگری‌ اعمال می‌شوند. دیپلماسی‌ تنها برای‌ دیپلماسی‌ نیست، سیاست‌ به‌ خرج‌ نمی‌دهند، که‌ سیاستی‌ باشد، سیاست‌ به‌خرج‌ می‌دهند تا‌ آرامشی‌ باشد. آرامش‌ برای‌ چه‌ باشد؟ برای‌‌ امری اصیل‌تر و از منظر آنها، آن‌ چیزی‌ که‌ اصالت‌ دارد مسئلۀ‌ پول، قدرت‌ و سلطه‌ است‌ و بزرگ‌ترین‌ و شفاف‌ترین‌ عامل‌ نیز همان‌ پول‌ است، که‌ اگر این‌ راحت‌تر بازی‌ کند، آن‌ ابزارها راحت‌تر به‌ حرکت‌ درمی‌آیند و شاید بازی‌ ساده‌تر هم‌ بشود. وقتی‌ دیگر کشورها باشند، قواعد بازی‌ پیچیده‌تر می‌شود. قواعد بازی‌ وقتی‌ ساده‌تر شد، انسان‌ ساده‌تر می‌اندیشد، ساده‌تر بازی‌ می‌کند و ساده‌تر هم‌ می‌برد. امروزه‌ قواعد بازی‌ فوق‌العاده‌ ساده‌ شده، به‌ویژه‌ با حرکت‌هایی‌ که‌ امریکا انجام‌ داد. بن‌ لادن برای‌ امریکایی‌ها مسئلۀ‌ فوق‌العاده‌ ساده‌ای‌ است، ولی‌ او را از بین‌ نمی‌برند و هنوز نگه‌داشته‌اند؛ زیرا اگر از منظر جهانی‌ نگاه‌ کنید، هر اتفاقی‌ که‌ می‌خواهد بیافتد، باز می‌تواند از بن‌لادن‌ استفاده‌ کند. صدام‌ هم‌ همین‌طور بود، بهترین‌ حرکت‌ها را برای‌ امریکا به وجود آورد، برای‌ حضور در منطقه، استفاده‌ از منابع‌ منطقه، جنگ‌ خلیج، در جنگ‌ تحمیلی هم همۀ سلاح‌های‌ خود را به‌ منطقه‌ فروخت و… . سران‌ حکومت‌هایی‌ که‌ از بیست، سی سال‌ پیش‌ هوادار امریکا بودند، الان‌ پیر شده‌اند و همۀ‌ آنها باید تعویض‌ شوند. نیازی‌ نیست‌ که‌ امریکایی‌ها برای‌ نفر بعدی‌ ریسک‌ کنند. باید حرکت‌های‌ عاقلانه‌تری‌ ــ البته‌ از منظر خودشان‌ ــ بکنند که‌ ضریب‌ ریسکشان‌ کمتر باشد. نفت‌ عراق‌ مال‌ خودشان‌ شد، همۀ‌ قراردادهایی‌ که‌ عراق‌ از قبل‌ با شوروی‌ داشت همه‌ را ملغی‌ کردند و درصدی‌ از نفت‌ کرکوک‌ مال‌ اسرائیل‌ شد و بعد گفتند هزینۀ‌ بازسازی‌ عراق‌ را از فروش‌ همین‌ نفت‌ تأمین‌ می‌کنند؛ یعنی‌ عراق‌ را نابود کردند که‌ بازسازی‌ کنند و باز هم‌ سود ببرند. می‌کوشند اوپک‌ را تهدید کنند و به‌ احتمال‌ خیلی‌ زیاد آن را از بین‌ ببرند. امریکا به‌ خوبی‌ حرکت‌ کرد و رقبای‌ خود را کنار گذاشت.‌ رقبای‌ او از این‌ ناراحت‌ نیستند که‌ چرا چنین‌ اتفاقی‌ افتاد؟ چرا سازمان‌ ملل‌ دور زده‌ شد؟ این‌ برای‌ نخستین‌‌بار بود که‌ با این‌ صراحت، هیچ‌ وقعی‌ برای‌ سازمان‌ ملل‌ گذاشته‌ نشد. آنان‌ از این‌ ناراحت‌اند که‌ چرا تکه‌ای‌ از این‌ کیک‌ را به‌ اینها ندادند. اگر هم‌ بدهند، مسلم‌ بدانید که‌ فرانسوی‌ها بدتر از امریکایی‌ها هستند. فقط‌ چون‌ امریکایی‌ها شیطان‌تر هستند، پول‌ شیطنتشان‌ را می‌خورند و ابایی‌ هم‌ ندارند، می‌گویند: عقل‌ داشتیم‌ و در این‌ بازی‌ زیرکی‌ کردیم‌ و بردیم، دلیلی‌ ندارد که به‌ شما هم‌ بدهیم. ما در سیاست‌ بین‌الملل‌ با امر اخلاقی‌ مواجه‌ نیستیم. ما در عالم‌ سیاست‌ با یک‌ پدیده‌ای‌ فارغ‌ از اخلاق‌ روبه‌روییم. یک‌ سیاست‌مدار، یک‌ انسان‌ ضد اخلاق‌ نیست، بلکه‌ در اصل‌ اخلاق‌ ندارد، پس‌ می‌تواند دروغ‌ هم‌ بگوید، همان‌‌گونه که‌ امریکایی‌ها گفتند. منافع‌ آنها چنین‌ اقتضا می‌کند. درواقع می‌توان گفت رویدادهایی که در منطقه رخ داد ظهور خیلی پررنگ باطن مدرنیته است. اگر فضای‌ گفتمانی‌ غرب‌ در این‌ جریان، این‌جهانی‌ بود، به‌خاطر بعضی‌ از محدودیت‌ها نمی‌شد شفاف‌ سخن‌ بگوید‌ و نیاز به‌ دیپلماسی‌ و مکر داشت، اما‌ با ظهور وضعیت‌ جدید که طی آن‌ یکی‌ از این‌ قدرت‌ها توانست بی‌محابا بتازد، دیگر نیازی به‌ دیپلماسی‌ هم‌ نبود؛ بنابراین‌ از یک‌ منظر، ما با مدرنیته‌ خالص‌ روبه‌روییم؛ یعنی‌ حقیقت‌ مدرنیته‌ به‌ طور کامل‌ و به‌ زیبایی‌ آشکار شده‌ است که‌ چه‌ می‌خواهد و چه‌ هدف‌ و غایتی‌ دارد. الان‌ با صراحت‌ جلو آمده‌ است و می‌گوید که‌ اگر کسی‌ هم‌ نمی‌خواهد باید ازبین‌ برود. یا با من‌ هستید یا نه؛ چون‌ حقیقت‌ و ساحت‌ آن، همین‌ است. شاید ما در پیش‌بینی‌ زمان‌ این‌ اتفاق‌ شک‌ می‌کردیم، ولی‌ در نفس‌ آن‌ جای‌ شک‌ نیست. همۀ‌ اینها برای‌ همیشه‌ به‌ طور مساوی‌ جلو نمی‌روند. همه‌ درگیر رقابتی‌ درونی‌ هستند. یکی‌ یا دو تا از آنها جلوتر می‌افتد، پس‌ سومی‌ حذف‌ می‌شود. بین‌ آن‌ دو هم‌ همیشه‌ رقابت وجود خواهد داشت و بالاخره‌ یکی‌ حذف‌ می‌شود.

آقای‌ دکتر پس از انقلاب‌ اسلامی، چه‌‌ ضرورتی‌ احساس‌ می‌شد که مدرنیته‌ با خشونت‌ مطرح گردید؟
با پیروزی‌ انقلاب‌ همۀ‌ ساحت‌ غرب‌ زیر سوال‌ رفت، هم‌ از نظر اندیشه‌ و هم‌ از نظر اقتصادی؛ چون‌ منطقۀ‌ خاصی‌ تحت‌ تأثیر قرار گرفته‌ بود که‌ سرشار از نفت‌ است و از نظر‌ ژئوپولیتیک‌ منطقه‌ای فوق‌العاده‌ حساس‌ قلمداد می‌شود‌ و نیز شاهراه‌های‌ خاصی‌ را در اختیار دارد. از این‌ رو‌ غرب با پیروزی انقلاب اسلامی‌ به‌ شدت‌ تکان‌ خورد؛ به‌ویژه‌ که‌ ممکن‌ بود این انقلاب فراگیر هم‌ باشد؛ یعنی‌ یکی‌ از مشکلات‌ غرب‌ در رویارویی با انقلاب، اول‌ خود ایران‌ بود، که‌ ایران‌ را از دست‌ دادند. مسئلۀ‌ مهم‌تر آیندۀ‌ منطقه‌ بود؛ از منظر آنها منطقه‌ دارد به‌ آتش‌ کشیده‌ می‌شود؛ زیرا مردم‌ از مراکش‌ و تونس‌ تا آن‌ سوی‌ جهان بیدار شده‌اند؛ بنابراین، تمام‌ جهان‌ غرب‌ به‌ اتفاق‌ علیه‌ ما عمل‌ کردند، خیلی‌ هم‌ صریح‌ این‌ کار را کردند و هیچ‌ شوخی‌ هم‌ نداشتند. دیدید که‌ در محاصرۀ‌ اقتصادی‌ خیلی‌ راحت‌ عمل‌ کردند، در زمان‌ جنگ‌ هشت ساله و بعد از جنگ‌ هم به‌ همین‌ شکل‌ ادامه‌ دادند. آنها در خصومتشان‌ با ما هیچ‌ ابایی‌ نداشتند، اما در تعارض‌ با جهان‌ غیر از ما مانند چین، هند و امریکای‌ لاتین‌ دیپلماتیک‌ و مؤدبانه‌ عمل‌ می‌کردند. اما در انقلاب‌ اسلامی‌ الگوی‌ نویی‌ به‌ صحنه‌ آمده‌ بود که حرف‌ جدیدی‌ داشت، مبانی‌ فلسفی‌ و فکری‌ محکمی‌ داشت‌ و از همه‌ مهم‌تر بین‌ آن‌ مفهوم‌ و مردم‌ نسبتی‌ برقرار شده‌ بود که‌ همه‌ یک‌جور می‌اندیشیدند؛ دیگر نمی‌شد به‌ آسانی‌ آن‌ را تکان‌ داد، موجی‌ بود که‌ همه‌ جا را فرا گرفته بود.
پس‌ از یازدهم‌ سپتامبر که‌ امریکا از رقبای‌ خود پیش‌ افتاد، دیگر دلیلی‌ وجود نداشت که‌ محترمانه‌ با نفر بعدی‌ صحبت‌ کنند، بحث‌ بر سر قدرت‌ است، بر سر مبادلۀ‌ اندیشه‌ نیست، ما چرا نمی‌توانیم، با غربی‌ها حرف‌ بزنیم، چرا فکر می‌کنیم غرب‌ نمی‌آید با ما حرف‌ بزند؟ چون‌ اساساً ما را آدم‌ نمی‌داند و برای‌ اینکه‌ می‌گوید: من‌ قدرت‌ دارم، همه‌ چیز مال‌ من‌ است، من‌ بیایم با یک‌ کشوری‌ ذلیل‌ی حرف‌ بزنم. چرا با جهان‌ سوم‌ حرف‌ نمی‌زند؟ چون‌ خودش‌ را آدم‌ می‌داند و آنها را خیر. چون‌ ابزار قدرت‌ و همه‌ چیز در اختیار اوست.
کسی‌ که‌ در اوج‌ قدرت‌ اقتصادی‌ است، با کسی‌ که‌ هیچ‌ ندارد به‌ گفتمان‌ نمی‌نشیند. حال‌ که‌ امریکایی‌ها یک‌ قدم‌ بالا رفته‌اند، دلیل‌ ندارد با زیردست‌های‌ خودشان‌ حرف‌ بزنند؛ با اروپایی‌ها به‌ گفتمان‌ بنشینند! می‌خواهید بخواهید، نمی‌خواهید، نخواهید! ما همیشه‌ در حال‌ اندیشه‌ دربارۀ‌ بازی‌ هستیم، اما آنها خود بازی‌ را انجام‌ می‌دهند. ما زمانی‌ می‌توانیم‌ با غرب‌ حرف‌ بزنیم که‌ بایستیم. وقتی‌ ایستادیم، مجبورند که‌ ما را بشناسند و با ما حرف‌ بزنند. همان‌گونه که‌ اوایل‌ انقلاب‌ مجبور شدند پدیدۀ انقلاب‌ اسلامی‌ ما را بشناسند. ما گفتمان‌ نکردیم، نگفتیم‌ اینجا تشریف‌ بیاورید؛ ما می‌خواهیم‌ به‌ شما بگوییم که‌ انقلاب‌ اسلامی‌ چیست. مجبور شدند بیایند و ببیند این‌ پدیده‌ چیست؟ ولی‌ زمانی‌ که‌ ما بخوابیم، دیگر با ما حرف‌ نمی‌زند

تا کنون، مدرنیته‌ جذابیت‌هایی‌ را برای‌ توده‌ مردم‌ به‌ نمایش‌ گذاشته، حال‌ که‌ این‌ پرده‌ها کنار رفته‌ و واقعیت‌ مدرنیته‌ روشن‌ شده است، شاید خیلی‌ از این‌ جاذبه‌ها از بین‌ برود. این‌ اعتراضاتی‌ که‌ می‌شود و آن‌ درگیری‌هایی‌ که‌ پیش‌ می‌آید و مخالفت‌های‌ خشنی‌ که‌ با ظهور و بروز این‌ نوع‌ مدرنیته‌ وجود دارد، آیا مدرنیته‌ را به‌ پایان‌ خودش‌ نزدیک‌ نمی‌کند؟
من‌ این‌طور نمی‌بینم. برای‌ ما که‌ در مدرنیته‌ زندگی‌ نمی‌کنیم، بروز چنین‌ امری‌ ممکن‌ است، برای‌ ما نهیبی‌ باشد و این‌ خیلی‌ خوب‌ است، ولی‌ برای‌ کسی‌ که‌ در مدرنیته‌ زندگی‌ می‌کند به‌ هیچ‌ روی چنین‌ چیزی‌ نیست. برای‌ او مسئله‌ تنها این‌ است که‌‌ عده‌ای‌ بیشتر می‌خورند و به‌ او کمتر می‌رسد. وی‌ مدرنیته‌ را نقد نمی‌کند، چنین‌ شخصی‌ فقط‌ می‌بیند که‌ عده‌ای‌ دارند همه‌ منافع‌ را می‌برند، اما نمی‌داند باید چه‌کار کرد؛ چون‌ عالم‌ او همین‌ است.
من‌ فکر می‌کنم انسانی‌ که‌ در این‌ دوره‌ زندگی‌ می‌کند؛ هرچه‌ به‌ جلو می‌رود؛ فلاکت‌ خودش‌ را درمی‌یابد، که‌ دست‌ او هم‌ به‌ جایی‌ بند نیست. انسان‌ مدرن‌ فلاکت‌ را درمی‌یابد، ولی‌ به‌ راه‌ حل‌ نمی‌رسد؛ چون‌ الگوی فکری‌ انسان‌ مدرن‌ همین‌ است. اما برای‌ ما نه‌ تنها این‌گونه‌ نیست، بلکه‌ باعث‌ می‌گردد با احساس‌ خطر بیشتری‌ به‌ دامن‌ دین‌ رجوع‌ کنیم. مثل‌ بچه‌ای‌ که‌ از دامن‌ مادرش‌ دور شده است، خطر را که‌ احساس‌ می‌کند و به‌ دامن‌ مادرش‌ برمی‌گردد.
مدرنیته‌ برای‌ جهان‌ اسلام‌ یک‌ نهیب‌ است، که‌ خیلی‌ها دارند، از آن‌ رویگردان‌ می‌شوند، امریکایی‌ها به‌زور خواهند ماند؛ چون‌ قدرت‌ دارند، ولی‌ به‌ چه‌ قیمتی، بیداری‌ اسلامی‌ به‌ معنای‌ خیلی‌ عام‌ آن، برگشت‌ و عودت‌ به‌ حقیقتی‌ است که‌ مخالفت‌ با امریکا را در منطقه‌ بیشتر خواهد کرد، اما در جهان‌ مدرن، این‌طور نیست. جهان‌ مدرن‌ تنها می‌بیند که‌ بدبخت‌تر گشته‌ و زندگی‌ فلاکت‌بارتر شده‌ است، ولی‌ این‌ دلیل‌ نمی‌شود که‌ اگر عده‌ای‌ بدبخت‌ شدند، دست‌ و پایی‌ بزنند که‌ به‌‌ ساحت‌ جدیدی‌ دست‌ یابند. آدم‌هایی‌ که‌ در غرب‌ مدرن‌ زندگی‌ می‌کنند ــ منظورم‌ از غرب، غرب‌ جغرافیایی‌ نیست، حتی‌ ژاپن‌ ــ خروج‌ اینها از فضایی‌ که‌ در آن‌ زندگی‌ می‌کنند بسیار‌ مشکل‌ است، اینها فلاکت‌ را به‌ چشم‌ خواهند دید و گمان‌ می‌کنم که‌ این‌ همان‌ زمانی‌ است که‌ خداوند فرموده‌ است من‌ وعده‌ام‌ را تحقق‌ می‌بخشم. با آمدن‌ آن‌ منجی‌ حقیقی‌ مردم‌ تازه‌ می‌فهمند که‌ راه‌ حل‌ این‌ است؛ چون‌ فلاکت‌ خود را فهمیده‌اند، مردم‌ می‌فهمند که‌ حق‌ این‌ است. زمانی‌ انسان‌ به‌ حق‌ روی‌ می‌آورد که‌ باطل‌ محض‌ را ببیند وگرنه‌ رویکردی‌ نخواهد داشت. می‌خواهم‌ بگویم‌ از حالت‌ سایه‌روشن‌ درمی‌آید. درکل چون‌ عالم‌ و ساحت‌ انسان مدرن همین‌ است، در این‌ عالم‌ و ساحت‌ نمی‌شود راه‌ حلی‌ پیدا کرد. عالم‌ دیگری‌ باید ساخت‌ و از نو آدمی. تا زمانی‌ که‌ ما در این‌ عالمی‌ که‌ تعریف‌ کرده‌ایم باشیم، راه‌ حلی‌ متصور نیست. قواعد بازی‌ همین‌ است‌ و آنها بازی‌ کرده‌اند.

آیا‌ گرایش‌ به‌ معنویت در دنیای مدرن نشان‌دهندۀ این است که انسان سرگردان عالم مدرنیته رفته رفته راه خود را پیدا می‌کند؟
خیر، این‌ گرایش‌ به‌ معنویت‌ بیشتر جنبۀ‌ تخدیری‌ دارد تا تعمیر و عمران؛ یعنی‌ بیشتر به‌ خاطر این‌ است که‌ انسان‌ها سرگرم‌ بشوند و تا حدی فشارهایشان‌ کم‌ شود. گرایش‌ به‌ یوگا و بودیسم‌ به‌ این‌ خاطر است که‌ فشارهای‌ روانی‌ را کم‌ می‌کند. مسیحیت‌ هم‌ همین‌طور است؛ مثل‌ روانپزشکی‌ است که‌ می‌گوید: شما مشکلات‌ خود را برای‌ من‌ بگویید، می‌خواهم‌ زمانی‌ که‌ از این‌ اتاق‌ بیرون‌ می‌روید‌ آرام‌ بشوید. کسی‌ که‌ مشکل‌ روانی‌ دارد، مشکل‌ وی‌ تنها شخصی‌ نیست، او در این‌ اجتماع‌ در حال‌ زندگی‌ است. تأملات‌ ما، خودبه‌خود، برای‌ ما مشکلات‌ روانی‌ به‌وجود می‌آورند. وقتی‌ که‌ من‌ تأخیر کردم‌ و فلان‌ کار را انجام‌ دادم، شما خودبه‌خود گرفتار می‌شوید. خوب‌ است که‌ من‌ به‌ گونه‌ای‌ شما را تخلیه‌ کنم‌ تا زیر فشار رنج‌های‌ روانی‌ جان‌ ندهید؛ با این حال‌ مشکل‌ را حل‌ نکرده‌ام. مشکل‌ زمانی‌ حل‌ می‌شود که‌ ابعاد و شئونات‌ انسانی‌ ما با توجه‌ به‌ عالمی‌ که‌ در آن‌ واقع‌ می‌شود تعریفی‌ نو پیدا بکند. تا زمانی‌ که‌ در آن‌ عالم‌ واقع‌ نشده، تعریف‌ جدیدی‌ هم‌ پیدا نکرده‌ است.

شما جهانی‌ شدن‌ را به‌ این‌ جهانی‌ شدن تفسیر کردید، اما ما‌ می‌خواهیم‌ زندگی‌ معقول، مطبوع‌ و همراه‌ با آسایشی براساس آموزه‌های اسلام‌ داشته‌ باشیم‌ و از نعمات‌ الهی‌ استفاده‌ کنیم‌، اما از آن‌ طرف، در دام‌ این‌ جهانی‌ شدن‌ نیافتیم؛ چون‌ وقتی‌ ما با جهانی‌ شدن‌ و مدرنیسم‌ مخالفت‌ می‌کنیم، این‌ تصور به‌ویژه برای‌ جوان‌ترها به وجود می‌آید؛ که‌ می‌خواهیم‌ در غار زندگی‌ کنیم؛ یعنی‌ این‌ را با مدرنیزه‌ شدن‌ به‌معنای‌ بهره‌مند شدن‌ از تکنولوژی‌ مدرن‌ خلط‌ می‌کنند، چطور می‌توانیم‌ از تکنولوژی‌ مدرن‌ و پیشرفته‌ بهره‌مند شویم‌ و از آن‌ طرف، این‌ جهانی‌ هم‌ نشویم؟
فکر می‌کنم، که‌ امام خمینی در پایان‌ کتاب‌ «فوائدالرضویه»‌ حاشیه‌ای‌ دارد، که‌ چنین است: انبیا برای‌ دنیا مبعوث‌ نشده‌اند؛ چون‌ معنا ندارد، از قضا انبیا هم‌ نتوانستند دنیا را تغییر بدهند؛ چون‌ خودشان‌ حظی‌ از دنیا نبردند، بعضی‌ وقت‌ها کارهایشان‌ هم‌ نیمه‌کاره‌ مانده‌ است. انبیا برای‌ دنیا و آخرت‌ هم‌ مبعوث‌ نشده‌اند؛ چون‌ این‌ هم‌ شرک‌ است‌ و قابل‌ جمع‌ هم‌ نیست، بعضی‌ وقت‌ها این‌ اولویت‌ پیدا می‌کند؛ بعضی‌ وقت‌ها آن. نمی‌توانند دو تا هدف‌ با هم‌ داشته‌ باشند. انبیا فقط‌ برای‌ آخرت‌ مبعوث‌ شده‌اند؛ ولی‌ این‌ به‌ این‌ معنا نیست که‌ دنیا را به‌ طور کامل‌ کنار بگذارند، بلکه‌ باید با دید به‌ حقیقت‌ و آخرت‌ در این‌ دنیا زیست‌ کنند. این‌ به‌ این‌ معنا نیست که‌ ما سوار ماشین‌ و هواپیما نشویم‌ و تکنولوژی‌ نداشته‌ باشیم، ولی‌ نه‌ برای‌ این‌ دنیا، غایت‌ ما این‌ دنیا نیست، بنابراین‌ پیامبراکرم(ص) موفق‌ نشدند خیلی‌ کارها را انجام‌ بدهند، ولی‌ هر قدمی‌ که‌ برداشتند مطابق‌ امری‌ الهی‌ بود. همۀ‌ هستی‌ او این‌ بود که‌ نسبت‌ افراد را با حقیقت‌ برقرار کند و تمام‌ عمر همین‌ کار را کرد. ما می‌خواهیم‌ در این‌ دنیا با حق‌ زندگی‌ کنیم، این‌طور زندگی‌ می‌کنیم که‌ چه‌بسا از منافعمان‌ بگذریم، چه‌بسا به‌ خیلی‌ از مواهب‌ مادی‌ نرسیم، چه‌بسا هم‌ برسیم، ولی‌ چون‌ نظرمان‌ تنها در این‌ دنیا نیست، چه‌بسا به‌خاطر آنها هم‌ بگذریم. پیامبراکرم(ص) گفته: این‌گونه‌ زندگی‌ کنید، نگفته‌ است که‌ زندگی‌ نکنید، اگر این‌گونه‌ زندگی‌ کنید، به‌ حقیقت‌ زندگی‌ می‌رسید. براساس همین نگاه است که هنرمندان ما هرچه‌ پیشرفت‌ می‌کرد «افتاده‌تر می‌شدند، ولی‌ پیکاسو هرچه‌ بیشتر نقاشی‌ می‌کشید بزرگ‌تر می‌شد و مدام‌ می‌خواستند جلوه‌اش‌ بدهند. هنر ما هنر مخفی‌ است. این‌ همه‌ کاشی‌کاری‌ کرده‌اند و فرش‌ بافته‌اند، اثری‌ از هنرمند نیست، فانی‌ شده‌ و نیازی‌ نبوده است‌ خودش‌ را نشان‌ بدهد. نه‌ به‌ آن‌ معنای‌ عرفانی‌ محض، منیت‌ او کمتر شده‌ است، هرچه‌ گذشته، دیده باز هم‌ هیچ‌ نیست، باز هم‌ نیست‌ و هرچه‌ هست، خداست. درواقع رویکردها متفاوت‌ است؛ اینکه‌ آیا می‌خواهد در این‌ دنیا با حقیقت‌ زندگی‌ کند، برای‌ حق‌ زندگی‌ کند یا برای‌ لذت؛ بنابراین‌ دنیا نمی‌تواند بلااستقلال‌ باشد؛ می‌شود همان‌ تعبیری پیامبر اکرم(ص) را به کار برد‌ که‌ دنیا مزرعۀ‌ آخرت‌ است. گویی‌ آدم‌ دارد با آخرت‌ در این‌ دنیا زندگی‌ می‌کند و همین‌ الان‌ هم‌ خودش‌ را در آن‌ عالم‌ می‌بیند. نه‌ اینکه‌ از عالمی‌ که‌ دارد زندگی‌ می‌کند منفک‌ بشود، ولی‌ از آنجا که‌ با یک‌ عالم‌ دیگری‌ ممزوج‌ شده است، درنتیجه‌ یک‌ ساحت‌ دیگر و یک‌ حال‌ و رویکرد دیگری‌ هم‌ دارد که‌ با آن‌ زندگی‌ می‌کند و آن‌ رویکرد رسیدن‌ به‌ حقیقت‌ است‌ و انبیا هم‌ به‌ همین‌ خاطر آمده‌اند.
«منبع : نشریه زمانه»
منبع باشگاه اندیشه
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2138
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 87
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 1,140
  • باردید دیروز : 23
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,082
  • بازدید ماه : 3,639
  • بازدید سال : 43,579
  • بازدید کلی : 127,534