loading...
سکوت مبهم
باران بازدید : 41 دوشنبه 09 مرداد 1391 نظرات (0)
پیرمرد و قضاوت

مرد مسني به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالي که مسافران در صندليهاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد..

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد . دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با لذت لمس ميکرد فرياد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت ميکنن. مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد . کنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند که حرفهاي پدر و پسر را مي شنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک کودک ? ساله رفتار ميکرد، متعجب شده بودند…

ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه کن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حرکت ميکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه ميکردند . باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه کن باران ميبارد، آب روي من چکيد .زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشک مراجعه نميکنيد ؟مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر ميگرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي ميتواند ببيند.

اگر از این داستان خوشتون اومد بی زحمت یک نظر بدهید!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2138
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 11
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 57
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 515
  • باردید دیروز : 23
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,457
  • بازدید ماه : 3,014
  • بازدید سال : 42,954
  • بازدید کلی : 126,909